اسم من مولود هست.۳۴ سال دارم و ۷ ساله که از پدر ۷۶ سالم مراقبت میکنم.
مادر مثل برگ گلم رو به خاطر سکته قلبی ناگهانی از دست دادم. بعد از اون اتفاق من و خواهر کوچکم دستامون رو توی دست هم گذاشتیم تا از تنها سرمایه باقیمانده زندگیمون، مراقبت کنیم.
پدرم در کودکی به واسطه ضربه وارد شده به سر دچار ضعف بینایی و با فوت مادرم افسرده شد. از طرفی دیابت باعث شد نتونه به زندگی نرمال ادامه بده و خونه نشین بشه و اینجا بود که زندگی ما رو با و سفر مراقبت آشنا کرد.
کودک درون بابا هنوز زنده است و با مشکل دیابتی که داره همیشه توی خونه دنبال شیرینی و نوشابه و بستنی میگرده. کنترل این شرایط خیلی سخته. یه دوستی دارم که پرستاره و با تجربه مراقبتی که از مادرش داره توی این مسیر به ما کمک میکنه.
با نگاه به صورت پدرم تصویر مادر بزرگم میاد جلوی چشمام که همیشه دستاش رو به آسمون بود و برای پدرم دعای خیر و عاقبت به خیری داشت. آخه پدرم از مادرش مراقبت میکرد. زندگی چرخ گردونه. الان پدرم، اسطوره مقاومت و شکست ناپذیری توی خونه کنار من و نیازمند مراقبت منه.
در این مسیر باورهام نسبت به زندگی عوض شد. برای دختر جوان و سرخوشی مثل من تعریف شادی، امید، مسئولیت تغییر کرد.
با پذیرش واقعیت از اعماق وجودم با خودم رو راست شدم. یاد گرفتم در لحظه خودم رو از غم و نا امیدی دور کنم.
یه روز توی اینستاگرام دنبال مطلبی در خصوص دیابت بودم که به پیج ایزی لایف برخوردم.
توی پیج ایزی لایف با واژه های قهرمان و ابرقهرمان روبرو شدم. در لحظه به خودم بالیدم که چه خوشنام صدا شدم. پدرم قهرمان زندگی من قلب ما بود و من ابرقهرمان زندگی او…
بعد از سفر همیشگی مادر، پدر و نفس های گرم او شد انگیزه ادامه زندگی من و خواهرم. احساس می کنیم زندگی بدون حضور او هیچ لطفی نداره و ایمان دارم خداوند به روی همه ابرقهرمانان لبخند خواهد زد.
نظرات کاربران