شنبه صبح بود. دیر شده بود و آژانس داشت دم در بوق میزد. دست مادرم رو گرفتم و با دست دیگه وسایلش رو برداشتم. داشتم بعد از مدتها تحمل سختی، مادر رو میبردم آسایشگاه تا بالاخره یه نفس راحت بکشم. یک آسایشگاه خصوصی خوب پیدا کرده بودیم و هزینهی یک سال رو هم پیشاپیش پرداخت کردیم. اما همین که دم در چشمام که به نگاه مادرم افتاد زانوهام شل شد. نتونستم پام رو از در بیرون بذارم. همون جا اولین درد دل اساسیم رو با خدا کردم و گفتم من کنار مادر میمونم، اما خودت از این به بعد کمکام کن. حالا از اون موقع سالها گذشته…
من ماری هستم، خودم ۳۵ سال دارم و مادرم ۶۸ سال. حدود ۱۵ ساله که مادر مبتلا به آلزایمر و دمانس هستن و الان تمام کارهای شخصیشون رو من انجام میدم. الان جای من و مادرم عوض شده و حالا اون مثل نوزادیه که من باید به همهی کارهاش برسم؛ از جمله نظافت شخصی، غذا دادن، حرکت دادن عضلهها، پانسمان زخم بستر، بیرون بردن و غیره. مادرم الان بسیار خوشاخلاقه و هر صبح که چشمش رو باز میکنه یه لبخند خیلی قشنگ تحویلام میده. مادرم همیشه به معنای واقعی کلمه مادر بوده و خیلی برای همهی ما زحمت کشیده.
شروع بیماری این طور بود که میدیدم مادر مهربون و ایثارگر ما بسیار بدبین و خشن و حواسپرت شده. یک روزی دیدم مادرم سشوار و اتو رو توی یخچال گذاشته و اونجا بود که ترسیدم و به فکر چاره افتادم. اون موقع سن کمی داشتم و اصلا با آلزایمر آشنا نبودم. من آگاهیم رو بهتدریج و با تجربه به دست آوردم. مثلا یک بار مادرم سه شب نخوابیده بود و بهشدت بیقراری میکرد و علتش رو نمیفهمیدم. تا این که یک لحظه احساس کردم توی دهن مادرم متورم شده و وقتی رفتیم دندونپزشکی معلوم شد دندون مادر عفونت کرده بوده و درد شدید داشته. یا مثلا اولین روزهایی که متوجه بیاختیاری ادرار و مدفوع مادرم شدم برام خیلی دردناک بود که ببینم باید برای مادری که زندگی کردن رو یادم داده، کارهایی رو بکنم که اون برای من میکرده. اما بالاخره تصمیم گرفتم براش پوشینه بگیرم و دیگه بعدا این مساله هم برام عادی شد.
توصیهی من به کسانی که توی موقعیت مشابه من هستن اینه که هرگز خودتون رو نبازین و نترسین. اولین چیزی که مهمه اینه که آگاهی پیدا کنین و یاد بگیرین که توی چه مرحلهای چه جوری با بیمار رفتار کنین. خیلی دلام میشکنه که میشنوم بعضی افراد با پدر و مادرهای دچار آلزایمر بدرفتاری میکنن. بدونین اگر این پدر و مادرها پرخاش و برخوردهای تند و بدبینی دارن دست خودشون نیست و اگر کسی این رو درک کنه قطعا کارهای مراقبت هم براش راحتتر میشه. پیشنهادم اینه که حتما از متخصصین سالمندان راهنمایی بخواین. خودم همیشه سعی میکنم با کسانی که تجربهی مشترک دارن در تماس باشم و راهنمایی بگیرم. اگر آگاهی کافی پیدا کنید انجام کارها اصلا سخت نیست.
من این احساس آرامشِ الانام رو یک دفعه به دست نیاوردم. اوایل بیماری مادرم موانع مختلفی داشتم، مثل کمتجربگی، همکاری نکردن دیگران، و برخورد و قضاوتهای مردم؛ اما مهمتر از اینها دیدن رنجی بود که مادرم میکشید. یه مدت حتی افسردگی شدید گرفتم. ولی الان دارم در لحظه زندگی میکنم. اصلا پشیمون نیستم که چرا مثلا درسام رو ادامه ندادم یا ازدواج نکردم. اصلا احساس نمیکنم چیزی رو از دست دادم. من به این ایمان دارم که اگر خدا من رو توی این شرایط گذاشته حتما چیزی در من دیده و منو لایق دونسته. مطمئن باشید اگر با خدا معامله کنید و بگید من واقعا میخوام کمک کنم و تو هم دست منو بگیر، امکان نداره که خدا کمک نکنه. فقط یادتون باشه اگر اراده میکنید، دیگه زیرش نزنید. به شما قول میدم اگر به پدر و مادرتون برسید، خیلی از مشکلات زندگیتون خودبهخود برطرف میشه.
نظرات کاربران