پسرم چند سالی با من دشمن بود و قبولام نداشت، اما از زمانی که مریض شد خودم ازش نگهداری کردم. الان بهاندازهی بچههای دیگهم برای عزیزه و بیشتر هم ازش پذیرایی میکنم. با هم توی خونهی من زندگی میکنیم. ۳۷ سالشه. بعد از سه بار سکتهی مغزی از گردن به پایین فلج شد و الان سه ساله که توی خونه خوابیده و تکون نمیخوره. هر روز بهش غذا میدم و گاهی مجبور میشم دو ساعت باهاش سروکله بزنم یا یک ظرف کوچیک غذا بخوره. خودم قبل از اون غذا نمیخورم، چون وقتی سیر بشم ممکنه یادم بره اون گشنهست. روز در میون لباسهاش رو عوض میکنم. هفتهای یک بار ملافهی تمیز میذارم. لباسها و ملافهها رو همیشه و هر موقع از سال توی حیاط با دست میشورم. پسرم چند تا زخم بستر داره و لازمه مرتبا پانسمانش رو تعویض کنم و زیرانداز تازه براش بذارم. داروهاش رو توی ساعتهای مختلف بهش میدم. هر دو سه هفته با کمک پسر کوچیکام میبرمش حموم. اگر تشنج کنه خودم اکسیژن وصل میکنم. از همون ابتدای بیماریش دچار بیاختیاری ادرار و مدفوع هم شده بود و حالا روزی چهار پنج دفعه بهش سر میزنم ببینم نیاز به تعویض پوشینه داره یا نه. هر روز بین یک تا چهار بسته پوشینه نیاز داره. گاهی یکی دو کلمه میگه، مثلا میگه «یه ذره». خود باید تفسیر کنم که گشنهست، تشنهست یا چیزی میخواد. وقتی میخوابم گوش بهزنگام که اگه چیزی گفت یا مشکلی داشت بهش سر بزنم؛ فکر نکنم در شبانهروز بیشتر از سه چهار ساعت بخوابم. برای کارهای پزشکی ازش عکس میگیرم و توضیحات وضعیتاش رو مینویسم و دکترش بر اساس همون دارو میده.
غیر از پسرم، به مادرم هم رسیدگی میکنم که خونهی خودش زندگی میکنه و از دو سال پیش زمینگیر شده. دو سالی هم هست که بیاختیاری ادرار داره. خواهرهام پیش مادرم هستن و به اموراتش میرسن، اما منم روز در میون سر میزنم و خریدها و کارهای پزشکی رو انجام میدم. تا پارسال سه تا بیمار داشتم. غیر از پسر و مادرم، همسرم هم بود که اماس و دیابت و فشار خون داشت و بهمن سال گذشته فوت کرد. تا وقتی زنده بود من از اون و پسرم توی خونه پذیرایی میکردم و یکنفره همهی کارهای خونه رو انجام میدادم. همسرم هجده سال اماس داشت و من یازده سال پیش خودم رو بازنشست کردم تا بهش رسیدگی کنم.
این کارای برای من سخت نبوده. من مهندس برق هستم و چهل ساله که کار یدی میکنم؛ ۳۰ سال هم ورزش میکردم. بنابراین از کار کردن خسته نمیشم و خدا رو شاکرم. خودم تا حالا سه بار سکتهی قلبی داشتم و چهار تا استند توی قلبمه. علاوه بر این، نخاعام رو به خاطر شکستن گردن عمل کردن و پاهام از مچ به پایین کمی بیحسه. اما واقعا راضیام و مشکلی ندارم. البته از وقتی خانمام فوت شده، تنهایی یه مقدار اذیتام میکنه. الان توی خونه تلویزیون ۲۴ ساعته با صدای بلند روشنه تا یه مقدار افکارم عوض بشه. البته گاهی که حوصلهم سر میره زنگ میزنم و همسایهها میان اینجا. به غیر از این یه عروس هلندی دارم و توی حیاط هم کفتر و مرغ و خروس نگه میدارم. گل و گیاه هم که توی خونه زیاده و این چیزا واقعا روی روحیهم تاثیر مثبتی داره.
به نظر من هر کس بخواد به خدا نزدیک بشه باید با یه سری مسائل دست و پنجه نرم کنه. حالا یه عده براشون سخته و میگن خدایا اینم نون بود تو سفرهی من گذاشتی؟ ولی من تا حالا ناشکری نکردم. تا الان با آرامش و راحتی همهی کارا رو انجام دادم. همیشه میگم خدایا این دست و پا رو از من نگیر من بتونم همه کار بکنم.
دیدم که بعضیا تصمیم میگیرن بچه یا مادر یا همسر مریضشون رو بذارن بهزیستی یا کهریزک. توصیهم به این آدما اینه که خدا رو شکر کنین و اصلا سخت نگیرین، چون واقعا سخت نیست. فقط باید به خدا توکل کنین و از اتفاقی که پیش اومده وحشت نکنین.
بیماری و مراقبت از عزیزان، موقعیت ویژهای برای ارتباط بهتر و تازهتر با اونها فراهم میکنه.
نظرات کاربران